فاطمه واژه بی خاتمه - 11

فاطمه واژه بی خاتمه - 11

توسط: حامد سلیمان پور

590 بازدید

1397/11/11

ساعت:11:00

اى بانوى بزرگ!

من نيز آرزومندم ، با تو باشم، و با ديگرها، و در اين يك شب، كه شب شادى توست ، من نيز شريك!

اما چكنم ، جامه اى نيست مرا!

اگرت هست جامه اى كهنه، مرا ارزانى بدار!

گفت چنين زهره افلاك جود پيرهن كهنه اش آرند زود و آورديم!

همگان به آن گمان كه خواهدش ببخشايد، آن كهنه جامه را، اما شنيديم كه بگفت:

به گرد من گرد آئيد! و گرد آمديم، و بديديم:

جامه تو را از بدن دور كرد خاطر آن غمزده مسرور كرد و جامه كهنه اش را خود به تن داشت!

آرى، خاندان كرم اند، اينان، دخترم! و در اين خاندان ، هميشه ، ديگرها ، به «تقدم» باشند! و از اين نمونه ها چه بسيارم كه به ياد است! و هنوزم در ياد كه:

روزى پيامبر- ص- ، پس از پايان نماز ، نماز عصر ، در محراب بنشست ، روى به مردم ، در همان حال بيامد ، پيرى از اعراب مهاجر ، جامه اش كهنه، و تا آنجا فرتوت بود و ضعيف، كه بر پاى نمى توانست ايستاد!

پيامبر- ص- ، به «تفقد» احوالش را جويا شد، و آن پير گفتش ، اى پيامبر خداى!

گرسنه ام ، برهنه ام، و تهيدست!

سيرم كنيد! و بپوشانيد! و نيز مرحمتى!

پيامبرش فرمود:

خود، چيزى ندارم ، اما آنكس كه كسى را به خير راهنمايى مى دارد ، به مانند است آن را، كه انجامش مى دهد!

برخيز و روى را سوى آن سرايى دار، كه خداى و رسولش را دوست دارد، و خداى و رسولش نيز دوستش مى دارند!

آنگاه بلال را گفت:

اين مرد را به خانه اش مى رسانى ، خانه فاطمه را!

آرى، و آن بيابانى مرد به راه افتاد، و همراهش بلال ، همينكه به خانه فاطمه رسيدند ، آن مرد ، فرياد برآورد:

سلام بر شما خاندان پيامبر- ص-! و حضرت پاسخش را بگفت:

السلام عليك!

كيستى تو؟!

او گفت:

از باديه نشينانم! و از سرزمين هاى دور مى آيم! و گرسنه ام، و برهنه، و بى چيز! و حوالت داشت مرا ، به اين بارگاه ، پدرت، آن سرور انسان ها! و فاطمه كه سومين روز گرسنگى خود و شوى خويش را پشت سر مى گزارد، پوستينى از گوسفند، كه دباغى شده بود، و حسن و حسينش شبها بر آن مى آرميدند، بياورد، و بگفت:

اى ميهمان ما، اين را بگير!

اميد است خداوند بهتر از اين تو را نصيب دارد، و آن بيابانى گفت:

اى والا دخت!

گرسنه ام ، تو مرا پوستين گوسپند مى دهى؟!

با اين، چه توانم كرد؟!

حضرتش تا كه اين حرف را شنيد ، دست بر گردن داشت، و هديت دخت عمويش را باز كرد، و به آن بيابانى بداد، و بگفتش: اين را بگير! و بفروش!

اميدمندم كه خداى بهتر از اين تو را نصيب فرمايد! و آن بيابانى گردنبند را بگرفت، و به مسجد روانه، و به نزد رسول خدا- ص- آمد، و ايشان در ميان بود اصحاب را، و بگفتش ، اى رسول خداى!

فاطمه دخترت مرا اين گردنبند بداد! و مرا گفت كه: آن را بفروش!

پيامبر تا آن گردنبند را بديد بگريست!

عمار نتوانست كه طاقت آرد ، برخاست! و بگفت:

اى رسول خدا!

آيا مرا اجازت باشد تا آن را خريدار باشم؟!

فرمودش:

خريدارى كن!

گفت:

اى بيابانى!

آن را به چند خواهى فروخت؟!

گفت:

به يك نوبت غذاى سير ، از نان و گوشت، و يك برد يمانى كه خود را با آن توانم پوشانيد، و بتوانم نماز گزارد، و به يك دينار، تا مرا به خانه ام و خانواده ام برگرداند!

در همان هنگام ، عمار به او گفت:

«بيست» دينار، و «دويست» درهم، و يك «برد» يمانى، و «مركب» خود را، به تو مى دهم، و نيز از «گندم» و «گوشت» تو را سير مى دارم!

بيابانى گفت:

تو چه «سخاوتمندى» اى مرد! و به همراهش برفت، و عمار آنها را به او بداد!

بيابانى به نزد رسول خدا- ص- آمد ، حضرتش پرسيد:

«سير» شدى آيا؟ «لباس» پوشيدى آيا؟ بيابانى گفت:

آرى ، پدرم ، مادرم ، فدايت باد! و آنگاه عمار ، گردن بند را برداشته، و با «مشك»، خوشبويش نمود، و در «بردى» يمانى پيچيدش، و آن را به غلامش داد، و گفتش: اين را به نزد رسول خدا- ص- خواهى برد، و خودت نيز غلام آن حضرت باش! و آن غلام آمد به نزد رسول خدا- ص-، و گفته هاى عمار را بگفت ، رسول خدا- ص- فرمود:

به نزد فاطمه- س- مى روى، و اين را به او تقديمش ميدارى، و تو خود نيز از اين پس غلام او باش! و غلام، گردن بند را به نزد حضرتش آورد، و فرمايش رسول خدا- ص- را باز گفت، و فاطمه- س- گردن بند را بگرفت، و غلام را گفت كه از اين پس آزاد باشى! و غلام خنديد!

حضرتش فرمود:

چرا؟ خنده! و غلام گفت:

«خنده ام» نيست جز از بركت همين گردن بند ، «گرسنه» اى را سير نمود، و «برهنه» اى را پوشانيد، و «تهيدستى» را بى نياز داشت، و «بنده اى» را آزاد نمود، و سرانجام نيز به نزد «صاحب» آمد! [ فاطمه الزهراء (س) به نقل از بحارالانوار، ج 43، ص 58- 56. ] خانم!

يك جامه، تا كجا برد ، شما را ، به ياد داريد كه امروزمان وعده گفتار در چه بود؟ آرى دخترم!

به ياد دارم ، اما ديگر فرصتمان رفت ، اين زمان بگذار تا وقت دگر، و آن وقت دگر، فرداست، مگر نه؟!

آرى، دخترم!

همان فردا ، اگر توفيق رفيق آيد، خواهمت گفت كه چرا «شد» آنچه «نبايست»، و خليفه خداى، آنكه بفرموده پيامبرش فانوس قرآن به دست او بود، نه ديگر هيچ! چرا به خلافت نتوانست رسيد؟! و چرا «ابوبكر» تكيه اش داشت بر آن مسند!

خانم!

پس يك سوال است مرا ، مى توانمش پرسيد؟!

آرى، دخترم! تا به اذان كمى وقت باقى است، مى توانى.

خانم!

مرا دو برادر است، و كوچكتر ، آنها نيز به مكتب مى روند، و خواندن را، و نوشتن، مى آموزند ، امروز هر دوى آنها بر يكى كاغذ، خطى بنوشته بودند، و مرا گفتند: داورى كن، كه كداميك زيباتر است!

به يقين زيباترها هميشه «يكى» بيش نباشند، و اگر مى گفتم، يكى شان را نگرانى بود، و من در اين ماجرا بماندم كه چه بايد نمودن؟!

گفتمشان: تا شب مرا مهلت بايد بود!

حال، مرا راهنما باشيد چه بايد بگويمى؟!

دخترم!

تو را آفرين باد اين همه دقت را! و من چه زيبا راهى، پيش پايت خواهم نهاد! و آن را نيز مديون فاطمه- س- باش!

فاطمه؟!

آرى، دخترم!

يك روز، حسن و حسين- ع-، هر دو خطى را بنوشتند، و بياوردند پيش پيامبر- ص-، و او را بخواستند، داورى را، كه كدامينش زيباتر؟! و پيامبر خداى نيز ننمود ، داورى را، و بگفت:

تفسیر روز

سوره بقره آیه 254-251

1402/7/20

تفسیر قطره ای قرآن

فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ وَقَتَلَ دَاوُودُ جَالُوتَ وَآتَاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَهُ مِمَّا يَشَاءُ وَلَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَلَكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعَالَمِينَ ﴿۲۵۱﴾ ترجمه : پس آنان را به اذن خدا شكست دادند و...


365 بازدید

حدیث روز

مَنْ‏ زَارَ قَبْرَ عَمَّتِي‏ بِقُمَّ فَلَهُ الْجَنَّةُ.


كسى كه عمه ام را در قم زيارت كند پاداش او بهشت است.

امام جواد (علیه السلام)

قاسمیه در شبکه های اجتماعی