فاطمه واژه بی خاتمه - قسمت سیزدهم

فاطمه واژه بی خاتمه - قسمت سیزدهم

توسط: حامد سلیمان پور

632 بازدید

1391/2/14

ساعت:14:21

چونان الف

- دخترم چرا این همه دیر ؟!

- خانم ! امروز مکتب بودم

از مکتبخانه می آیم ،

و تا اینجا کمی فاصله بود .

- دخترم ! امروز چه آموختند ؟!

 

- دو تا بیت را،

از ابیات ملول ،

ملول نفس فرشتگان ،

حافظ را ،

- ازبر توانیش خواند ؟!

- آری ، می توانم !

بخوان ؛ دخترم !

-        نیست ..

نیست ...

نیست بر لوح دلم جز الف ...

جز الف قامت یار ...

چکنم حرف دگر ...

یاد نداد استادم

تا شدم حلقه به گوش ...

حلقه به گوش در ...

در میخانه عشق

هر دم آمد غمی از نو

به مبارک بادم !

- آری دخترم !

آمد ،

به مبارک بادش ،

غم ها را می گویم ،

جز آخرینش ،

که تنها بر سینه علی بنشست ،

و آن ، غم رفتن ،

و خاموشی اش ،

آنهم از آن روی که نبود ،

بر لوح دلش ،

جز الف قامت یار ،

همان یارش ،

آری علی !

- خانم ! خدارا ! خدارا !

بی پرده گوی و بازتر !

- دخترم !

همه شان ،

مردمان را گویم ،

در اعوجاج بودند ،

و گرفتار آفت انحراف

و تنها یکی شان بود ،

که خدای آراسته اش دید ،

و پیراسته اش از کجی ،

و هر کژی ،

و آن نبود ،

جز علی !

چونان همان حرف ها

که در روز نخست

در خانه مکتب

تو را آموختند !

- الفبا را می گویید خانم ؟

- آری دخترم !

همان الفبا را می گویم که همه شان کج اند و کژ

جز یکی شان

الف

که راست است

و همه اش درستی

و هیچش انحراف نه

و همین الف

یا به تعبیر دگر همین علی

که به سان رعنا قامتش ، الف را می مانست

به حکم خدای

یار شد

بانویی را

که او نیز بی همتا بود

یعنی به مانند بود الف را !

و این دو الف به کنار آمدند، همدیگر را

چونان لا !

و لا یعنی نه !

نه در برابر آنچه نباید ،

و نشاید

هر چه باشد ، هر که باشد

گو که اله دانندش

و معبود

و محبوب

تا که تنها باشد یک آری

آنهم در برابر یکی

و آن نباشد جز الله !

و راستی که چه مقدس باشد

همین نه

که هر کجا باشد

یکی آری را به دنبال دارد

و آن خداست

ومگر خواهد شدن که در دیگر جای این نه باشد

و آن آری نباشد

یا به عبارت دیگر سخن این فاطمه و علی باشند

اما خدای نباشد

و یا نباشند

اما خدای باشد !

هرگز !!!

یادش بخیر باد !!

در آستان بخت بود

پدرش گفت

دخترم فاطمه !

پسر عمت علی تو را خواستگار است

پاسخت می خواهم!

فاطمه پدر را احترام داشت

و بگفت تا نظر شما چه باشد

پیامبرش فرمود :

اذن الله فیه من السما

خدا از آسمان اجازت فرمود

و فاطمه در همان حال که تبسمش بر لبها بود بگفت

رضیت بما رضی الله ورسوله

خوشنودم به آنچه که خدای و پیامبرش برایم رضایت دارند !

رضیت بالله ربا

و بک یا ابتا نبیا

و بابن عمی بعلا

خوشنودم که خدای پروردگار من است

وتو ای پدر مرا پیامبر

و پسر عمم شوهر

و آن گاه پدرش گفت

فاطمه ام

علی از برایت شوی است

شویی خوب !

و خوبترش سراغم نیست

و تو را تا قیامت همتایی نخواهد بودن جز او

و او نیز نتواند یابیدن همتایی را جز تو

و راستی که همتای الف

جر الف تواند بود ؟!

و فاطمه را می گویی

گویی شاگردی به مکتب آمده

وچه با وقار به شنیدن بود

به شنیدن حرف ها

حرف های پیرش

پیامبرش

پدرش

همان استادش را

که می گفتش :

دخترم بر شویت هیچ

و هیچگاه سخت مگیر

اراده اش را به طاعت باش

و از حاجات دنیاوی چیزیش مخواه

که آزاد مرد است

و قرار برکف آزادگان نگیرد مال

وبراستی که اطاعتش را هم داشت

وچه تسلیم

و می شنیدم که یکی روز

شویش را می گفت

البیت بیتک

و الحرة زوجتک

افعل ما تشاء

علی جان

خانه ، خانه توست ،

و من نیز همسرت ،

هر آنچه خواهی بخواه !

و نیز هیچش نخواست ، حاجات دنیاوی را

و چه تحمل داشت

و چه شائق به استفبال می رفت ، تمامت مشقت ها را !

یکی روز بود که می گفت ،

به خداوند سوگند !

سه روز است غذایی نخورده ایم ،

و فرزندانم حسن و حسین نیز ازفرط گرسنگی بی قراری می کردند

و خسته

و مانده

چونان پرکنده جوجه ها از گرسنگی به خواب رفته اند !

و می گفت :

پنج سال تمام است که فرش خانه ما یکی پوستین گوسپند است !

و آن ، روزها ازآن شتر ،

که بر آن علف ها را می خورد ،

و شب ها از آن ما

که بر آن به خواب می رویم !

و زیر سر ما یکی بالش است از چرم

که پر شده است از لیف خرما

و رو اندازمان عبایی است که اگر بر سر گیریم پاهامان پیداست

و اگر پاهامان را بپوشانیم سرهامان پیداست !

و بازش روزی دیگر بدیدم که می گفت :

به خدای سوگند در حالتی صبح نمودم شب را که گرسنگی ام آنچنان  بود که زیان رسانید

و کاست توانم را !

و آن روز علی او را گفت :

فاطمه جان غذاییت هست آیا

به پاسخش گفتش ـ

به آن خداوند که حق و قدر تو را را بزرگ شمارید سوگند،

سه روز است که غذایی کافی نیست ما را !

و علی فرمودش :

چرا مرا نگفتی ؟!

و به پاسخش گفت :

رسول خدای مرا بازداشت تا از تو چیزی بخواهم

و مرا نیز سفارش کرد و بگفت :

دخترم چیزی از پسر عمت درخواست مکن !

اگر چیزی ازبرایت آورد بپذیر ،

و الا درخواستش مکن !

واحیرتا که با تمامت این احوال

چه شادان بود آن شوی و آن بانو

به یاد دارم که روزی پیامبرش می گفت :

دخترم !

شویت را چگونه اش یافتی ؟!

بگفتش :

بهترین است بابا

بهترین شوی

و براستی هم که بهترین می دانستش تا آنجا که می گفت :

سعادت همه اش دوستی است

دوستی با علی

و با علی تا کجا بود پیامبر دوستی اش خدای می داند

همین قدر میدانم که آن روز آنچنان گفت :

از دوستی اش با علی

که دختش به وجد آمد

و با اشتیاق تمامش گفت :

پدر جان !

سوگند به آن خدای،

که تو را انتخاب داشت به رسالت ،

و برای هدایت انسان ها برگزیدت ،

و هدایت بنمود تو را

واسلامیان را نیز به واسطه ات

تا زنده ام

و جانم در بدن

هماره اعتراف خواهم داشت علی را ، ارزش هاش !

و براستی که چنانش دیدم !

آنهم تا پای جان !

وچه خوب بیادش دارم ،

در آن روز ،

روز دود

آتش و خون

که حتی تا به مسجد آمد

و می گفت :

به خدای سوگند !

از درب مسجد پایم برون نخواهم نهادن

تا آنکه ببینم ،

پسر عمم را   با چشمانم  و سالم    آه که دو چشمم مباد  که پس از آن دیدم لحظه های غمبار را  که همه اش سکوت بود و اندوه  و چه سهمگین که مهاجمان سنگین دل از امام دست کشیدند و امام مظلوم و تنها  از درب مسجد بیرون می آمد  وراه خانه را درپیش که فاطمه اش سر را به شانه اش گذارده و هر دو چه گریستند و شنیدم که می گفتش : علی جان جانم جانت را فدا وسپر بلاهایت !

اگرت در خیر باشی نیکی با توام ،

و اگر محنتی باشدت و بلایی ،

نیز با تو !

و دست از تو ندارم !

و نیز نداشت دست ،

تا روزی که دست برداشت ، از جان !

آری دخترم !

او ، فاطمه را می گویم ،

لوح دلش ،

نبود جز نقش و خیال شویش !

که این آموخته اش بود،

از مکتب خانه پدرش پیامبر !

و چرا نگوید حافظ ،

از زبانش که :

نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار

چکنم حرف دگر یاد نداد استادم

و این بود که یکپارچه اش حمایت بود ،

و اطاعت ، شویش را ،

که چونان درب بود پدرش را ،

که مدینه ای بود از علم ،

عاشقانه بگویم

میخانه ای بود از عشق !

و همین بود رازش که غم ها یکی بدنبال دیگری ،

و ناهموار تر از یکدیگر ،

فرودش می آمد ،

تا شدم حلقه بگوش در میخانه عشق

هر دم آمد غمی از نو به مبارک بادم !

تا که آخرین غم نیز روی بنمود ،

غم فراق را ،

- خانم!

مگر شویش چه می گفت که اطاعتش ،

و حمایتش ،

سنگین غمی این چنین در پی داشت ؟!!

- دخترم !

فردای ، خواهمت گفت .

تفسیر روز

سوره بقره آیه 254-251

1402/7/20

تفسیر قطره ای قرآن

فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ وَقَتَلَ دَاوُودُ جَالُوتَ وَآتَاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَهُ مِمَّا يَشَاءُ وَلَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَلَكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعَالَمِينَ ﴿۲۵۱﴾ ترجمه : پس آنان را به اذن خدا شكست دادند و...


377 بازدید

حدیث روز

اُوصیکُمْ بِتَقْوَی اللّه و اِدامَةِ التَّفَکُّرِ، فَاِنَّ التَّفَکُّرَ اَبُو کُلِّ خَیْرٍ وَ اُمُّهُ؛


شما [شیعیانم] را به پروا پیشگی و اندیشیدن دائم سفارش می کنم؛ زیرا تفکّر پدر و مادر [و ریشه و اساس] تمامی خوبی ها است.

امام حسن مجتبی (علیه السلام)

قاسمیه در شبکه های اجتماعی